loading...

دنیا و آخرت

بازدید : 465
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 18:39

جابر بن عبدالله انصاری گفت : ما نزد اقا امیرالمؤمنین ( ع ) در مسجد رسول خدا ( ص ) نشسته بودیم که عمر ملعون وارد شد . هنگامی‌که نشست ، رو به جماعت کرد و گفت : همانا من حرف خصوصی دارم ، مجلس را خلوت کنید .
چهره‌های ما ( از سخن او ) برافروخته شد و به او گفتیم : رسول خدا ( ص ) با ما این گونه رفتار نمی‌کرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد می‌کرد . تو را چه می‌شود ، از وقتی که متولی امور مسلمین شده‌‌‌ای ، زیر پوشش نقاب رسول خدا ( ص ) خودت را پنهان کرده‌‌‌ای ؟
پس ما غضبناک برخاستیم ( و به کناری رفتیم ) و او مدتی با اقا امیرالمؤ منین ( ع ) خلوت کرد . بعد هر دو از جایشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا ( ص ) بالا رفتند .
ما گفتیم : الله و اکبر . آیا پسر حنتمه ( عمرملعون ) از طغیان و گمراهیش برگشته و با امیرالمؤ منین ( ع ) بالای منبر رفته تا خود را خلع کند و ( خلافت و امامت ) را برای علی (ع) اثبات نماید ؟ پس امیر المؤ منین ( ع ) را دیدیم که دست بر چشم عمر ملعون کشید و عمر ملعون را دیدیم که از تعجب بر خود می‌لرزید
سپس با صدای بلند فریاد زد :‌‌‌ای ( ساریه ) به کوه پناه ببر ، به کوه پناه ببر .
اقا امیرالمومنین ( ع ) به او فرمودند :‌‌‌ای عمر هر طور که گمان می‌کنی انجام می‌دهی . عمل کن گرچه به هیچ وجه به عهد و پیمان وفادار نیستی .
عمر ملعون گفت : یا علی ، به من مهلت بده تا ببینم از ساریه چه خبر می‌رسد و آیا آن چه من دیدم صحیح است یا خیر ؟
امیرالمؤ منین ( ع ) به عمر ملعون فرمودند : وای بر تو ، وقتی صحیح است ( آن چه را که دیدی ) و اخباری مبنی بر تصدیق آن چه را دیده‌‌‌ای به تو رسید که لشکریان خدای تو را شنیده اند و به کوه پناهنده شده اند ، همان گونه که دیدی ، آیا آن چه را ضمانت نمودی تسلیم می‌داری ؟
گفت : نه یا علی ، بلکه این ( موضوع ) را نیز ، به آنچه از تو و محمد دیده ام ( و سحر پنداشته ام ) ضمیمه می‌کنم .
امیرالمؤ منین ( ع ) فرمودند:‌‌‌ای عمر ، آن چه را که تو و حزب ستمکارت می‌گویید که این ( معجزات ) سحر و جادوگری است ، نشان از گمراهی شماست.
عمر ملعون گفت :‌‌‌ای علی ، این سخن کسی است که زمان آن گذشته و امر ( خلافت ) در این وقت در میان ماست و ما سزاوارتریم به تصدیق شما در اعمالتان . این اعمال را جز سحر و جادو تلقی نمی‌کنیم
آنگاه امیرالمؤ منین ( ع ) بیرون رفتند و ما او را ملاقات کرده و عرضه داشتیم : یا امیرالمؤ منین ( ع ) این نشانه بزرگ و این امر عظیم که شنیدیم چیست ؟
امیرالمؤ منین ( ع ) فرمودند : آیا اول آن را دانستید ؟
گفتیم : ندانستیم و جز از شما ، آن را فرا نمی‌گیریم .
فرمودند: همانا این پسر خطاب به من گفت : نگران بر لشکری است که برای فتح منطقه‌‌‌ای در نواحی نهاوند گسیل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود ، زیرا اخباری درباره کثرت لشکریان دشمن به او رسیده بود . ( همچنین باخبر شده بود که ) عمرو بن مدی کرب کشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با کشته شدن او ، لشکرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشیده است .
به او گفتم :‌‌‌ای عمر ، وای بر تو گمان می‌کنی خلیفه ( خدا ) بر روی زمینی و قائم مقام رسول خدایی ، در حالی که از پشت گوشت و زیر پایت خبر نداری . به درستی که امام ، زمین و هر کس که در آن است را می‌بیند و چیزی از اعمالش بر او مخفی نمی‌ماند . گفت :‌‌‌ای علی ( اگر ) تو این گونه هستید ، پس اکنون از ساریه چه خبر داری ؟ او کجاست و چه کسی با اوست و وضعش چگونه است ؟
به او گفتم :‌‌‌ای پسر خطاب ، اگر برایت بگویم ، مرا تصدیق نخواهی کرد . با وجود این لشکریان و اصحابت و ساریه را به تو نشان خواهم داد . همچنین لشکر دشمن را به تو می‌نمایانم که در دره‌‌‌ای خشک و پهناور که اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در کمین لشکریان تو هستند . پس اگر سپاهیان تو اندکی به جانب سپاه دشمن حرکت نمایند ، لشکر دشمن بر آنها احاطه خواهد کرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر کشته می‌شوند .
عمر ملعون به من گفت :‌‌‌ای علی ، آیا برای آنها پناهگاهی از شر دشمن و راه فراری از آن دره نیست ؟ گفتم : آری ، اگر به جانب کوهی که مشرف بر آن دره است بروند سالم می‌مانند و بر دشمن مسلط می‌شوند . پس گفت : به آنها آن گونه که بیان داشتی ، راه را بنما و یا اگر می‌توانی ( از دشمن ) برحذرشان بدار . ( اگر چنین کنی ) هر چه خواهی از آن توست ، هر چند ، این کار ( کمک به لشکر مسلمین ) مرا از خلافت خلع نماید و ( باعث شود که ) زمام امر را به تو واگذار نمایم .
عهد و پیمان الهی از او گرفتم که اگر او را بر فراز منبر ببرم و کشف حجاب از چشمش نمایم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فریاد زند و آنها صدای او را بشنوند و به کوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پیروز شوند ، خودش را از خلافت خلع نماید و حق مرا به من تسلیم نماید .
به او گفتم : برخیز . به خدا سوگند به این عهد و پیمان وفا نمی‌کنی همان گونه که به خدا و رسولش ( ص ) و من ، نسبت به عهد و پیمان و بیعتی که از تو گرفتیم ، در هیچ موردی وفا نکردی .
عمر ملعون( در قبال عهدی که از او گرفتم ) به من گفت : آری ( امر خلافت را به تو بازمی‌گردانم ) . به او گفتم : به زودی خواهی فهمید که تو از دروغگویان هستی . بعد ، از منبر بالا رفتم و مقداری دعا کردم و از خدا خواستم آنچه را برایش گفتم به او نشان دهد . و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح کردم و به او گفتم : ( ببین ) پرده‌ها از جلوی چشمش کنار رفت و ساریه و سایر سپاه و لشکر دشمن را مشاهده کرد و چیزی به شکست سپاهش باقی نمانده بود . به او گفتم :‌‌‌ای عمر ، اگر می‌خواهی فریاد بزن .
گفت : آیا می‌توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
گفتم : می‌توانی
پس فریادی برآورد که شما آن را شنیدید لشکریان صدایش را شنیدند و به کوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پیروز شدند جابر گفت : ایمان آوردیم و تصدیق کردیم و دیگران شک کردند تا این که فرستاده‌‌‌ای خبر آن چه را که اقا امیرالمؤ منین ( ع ) فرموده بودند و عمرملعون دیده بود را اورد.

پیامبر اکرم (ص)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی